از راه به منزگاه



از تمام اون صحنه های غریب که از شدت فشار صورتم رو آتش زده بود، از لا به لای تمام اون جسدها، با رشادت مردن ها، عشق ها، حسرت ها، خون هایی که ریخته شد، مبارزه ای که تا آخرین لحظه ادامه پیدا کرد، آدمایی که از جون خودشون گذشتن، حرکت های کوچیکی که شاید تکی معنایی نداشت اما وقتی جمع شد مثل یه سیل همه چیزُ با خودش برد، از تمام حسرت ها و آرزوهایی که توی دست های مشت شده و سینه های تیر خورده دفن شد، از تمام چیزی که یه انسان داشت که اون زندگیش بود و وسط گذاشته شد، از بین صدای جیغ ها و تفنگ ها، از همه ی جان ها که مثل برگ فرو ریختن و از اون جوونه که توی طوفان و بهمن بین سنگلاخ ها زنده موند، بالا اومد و بالاخره راه خودشو به خورشید پیدا کرد، من فقط تابش یک نور رو دیدم که به منشورِ بیست‌وجهیِ زندگی تابید و هزار رنگ شد؛ معنا.


تاریخ جنگ ها، آدم هایی که تباه میشن همیشه منو متاثر میکنه. بخصوص وقتی جنگ از زبان اشخاص، با روایتِ شخصی تعریف میشه. اون تجربه یک راست توی وجود میشینه و از آدم عبور میکنه. همیشه با خودم فکر میکنم اگه زمان انقلاب بودم جزو گروه های شورشی میشدم. اینو توی خودم زیاد دیدم همیشه. وقتی فیلم "سیانور" رو هم میدیدم همینجوری بودم. برای منی که همیشه دنبال لمس واقعی اون فضای اطرافِ یک انقلاب بودم، فیلم خیلی شگفت آور بود. و اونجا، توی آخیرن سکانس، وقتی یکی از اعضا قبل از دستگیریش سیانور رو خورد، تو ذهنم فقط یک کلمه بود؛ تباهی. 
مدام فکر میکنم به اون "معنا".
فکر کن اون چه "آرمان" ایه که تو حاضری توی هر تعقیب و گریز، مرگُ توی دهنت نگه داری و فقط به اندازه ی قورت دادن، تصمیم توی یه لحظه _این جرعه آبُ قورت بدم یا نه_ باهاش فاصله داشته باشی این "معنا" از چه جنسیه؟ نمیتونم حرف آدم هایی رو که اینکار، مبارزات ایدئولوژیکی رو تباه میدونن درک کنم. داریم از جان هایی حرف میزنیم که یکی بعد از دیگری مثل برگ بر زمین میریزن. از قطع ابدی ِحیات زمینی ِ یک انسان. پرونده ی این آدم ها، به راحتی با یک مخالفت یا بی ارزش شمردنِ صرف، بسته نمیشه. همه چی خیلی جدیه.

بله، هر مشکلی برای خودش یکجور مشکله و چون انسان اونُ حس میکنه، براساس اون زندگیش به سمت و سوی مختلف میره، پس وجودِ با اهمیتی داره. رنج همیشه رنجه و جان‌کاه. اما، حسی که الان ازش حرف میزنم، حسیه که در حین خوندنِ تجربیات یک زندانی آشویتس هم داشتم. هرچقدر هم در این مورد صحبت کنیم که همه رنج ها، برای جان های آدمی دردآوردن و شاید ذهن دوس داشته باشه بگه که در وارد شدن مصیبت ها، هیچ رنجی بر دیگری برتری نداره، اما همیشه یک نقطه ی شعله وری از درون باقی میمونه که در صداقت ِ بی رحمانه، میدونه با خودش چند چنده. و اون نقطه امان از اون نقطه وقتی شروع میکنه به لهیب گرفتن، شوریدن، آوای اعتراض سر دادن که آی انسان! حواست هست داری چه رنجی میکشی؟ آیا ارزشِ رنجی که میکشی رو داری؟

بیشتر و بیشتر دارم درمورد "معنادرمانی" ای که در کتاب دکتر فرنکل ازش گفته میشه با همزمانی ها برخورد میکنم.
اون نقطه ی پررنگِ شعله ور، شوریده که؛ این تو، واقعا خلاصه شدی توی این خمودگی، روزمرگی، خواب های کسالت آور، ترس های فشرده، پرخاشگری ها و ول چرخیدن ها؟ تو ته رنجت چی بوده محیا؟ تو متعلق به نسلی هستی که جوان هاش (خودتم همینجایی) برای هم انواع ترس رو مسیج میکنن و در اون نوشته ن که پنج مدل ترس بیشتر نداریم : ترس از مرگ، ترس از آینده، ترس از "پسورد یا یوزر نیم اشتباه است." ، ترس از هشتاد تا میس کال از مامان، و ترس از صدای "با نام و یادخدا داوطلبین گرامی دفترچه ها را از روی زمین بردارید و شروع کنید." همه ش همنیه؟ ما از اینا میترسیم؟ ما دلهره ی تنفگ دست گرفتن، ترس از اینکه ندونی عزیزات زنده ن یا مرده، در لحظه سر مرگ و زندگیت قمار کردن، فدا کردنِ خودت برای یه آرمان بزرگتر ما میدونیم اینا رو چجوری میشه تصور کرد اصلا؟ سزاست توی این هوای مسموم از گرتِ خوابی که همه جا ریخته شده چه بلایی سر خودمون بیاریم، از عجز و شرم؟

احساس میکنم در یک خامی عمیقی دست و پا میزنم. معنای زندگی من چیه؟ من برای چی حاضرم جونمو بدم؟
من چه رنجی رو دارم هر روز انتخاب میکنم؟ آیا ارزش رنجی که میکشم رو دارم؟

از تمام اون صحنه های غریب که از شدت فشار صورتم رو آتش زده بود، از لا به لای تمام اون جسدها، با رشادت مردن ها، عشق ها، حسرت ها، خون هایی که ریخته شد، مبارزه ای که تا آخرین لحظه ادامه پیدا کرد، آدمایی که از جون خودشون گذشتن، حرکت های کوچیکی که شاید تکی معنایی نداشت اما وقتی جمع شد مثل یه سیل همه چیزُ با خودش برد، از تمام حسرت ها و آرزوهایی که توی دست های مشت شده و سینه های تیر خورده دفن شد، از تمام چیزی که یه انسان داشت که اون زندگیش بود و وسط گذاشته شد، از بین صدای جیغ ها و تفنگ ها، از همه ی جان ها که مثل برگ فرو ریختن و از اون جوونه که توی طوفان و بهمن بین سنگلاخ ها زنده موند، بالا اومد و بالاخره راه خودشو به خورشید پیدا کرد، من فقط تابش یک نور رو دیدم که به منشورِ بیست‌وجهیِ زندگی تابید و هزار رنگ شد؛ معنا.


Mr. Sunshine, South Korean TV Television 2018


تاریخ جنگ ها، آدم هایی که تباه میشن همیشه منو متاثر میکنه. بخصوص وقتی جنگ از زبان اشخاص، با روایتِ شخصی تعریف میشه. اون تجربه یک راست توی وجود میشینه و از آدم عبور میکنه. همیشه با خودم فکر میکنم اگه زمان انقلاب بودم جزو گروه های شورشی میشدم. اینو توی خودم زیاد دیدم همیشه. وقتی فیلم "سیانور" رو هم میدیدم همینجوری بودم. برای منی که همیشه دنبال لمس واقعی اون فضای اطرافِ یک انقلاب بودم، فیلم خیلی شگفت آور بود. و اونجا، توی آخیرن سکانس، وقتی یکی از اعضا قبل از دستگیریش سیانور رو خورد، تو ذهنم فقط یک کلمه بود؛ تباهی. 
مدام فکر میکنم به اون "معنا".
فکر کن اون چه "آرمان" ایه که تو حاضری توی هر تعقیب و گریز، مرگُ توی دهنت نگه داری و فقط به اندازه ی قورت دادن، تصمیم توی یه لحظه _این جرعه آبُ قورت بدم یا نه_ باهاش فاصله داشته باشی این "معنا" از چه جنسیه؟ نمیتونم حرف آدم هایی رو که اینکار، مبارزات ایدئولوژیکی رو تباه میدونن درک کنم. داریم از جان هایی حرف میزنیم که یکی بعد از دیگری مثل برگ بر زمین میریزن. از قطع ابدی ِحیات زمینی ِ یک انسان. پرونده ی این آدم ها، به راحتی با یک مخالفت یا بی ارزش شمردنِ صرف، بسته نمیشه. همه چی خیلی جدیه.

بله، هر مشکلی برای خودش یکجور مشکله و چون انسان اونُ حس میکنه، براساس اون زندگیش به سمت و سوی مختلف میره، پس وجودِ با اهمیتی داره. رنج همیشه رنجه و جان‌کاه. اما، حسی که الان ازش حرف میزنم، حسیه که در حین خوندنِ تجربیات یک زندانی آشویتس هم داشتم. هرچقدر هم در این مورد صحبت کنیم که همه رنج ها، برای جان های آدمی دردآوردن و شاید ذهن دوس داشته باشه بگه که در وارد شدن مصیبت ها، هیچ رنجی بر دیگری برتری نداره، اما همیشه یک نقطه ی شعله وری از درون باقی میمونه که در صداقت ِ بی رحمانه، میدونه با خودش چند چنده. و اون نقطه امان از اون نقطه وقتی شروع میکنه به لهیب گرفتن، شوریدن، آوای اعتراض سر دادن که آی انسان! حواست هست داری چه رنجی میکشی؟ آیا ارزشِ رنجی که میکشی رو داری؟

بیشتر و بیشتر دارم درمورد "معنادرمانی" ای که در کتاب دکتر فرنکل ازش گفته میشه با همزمانی ها برخورد میکنم.
اون نقطه ی پررنگِ شعله ور، شوریده که؛ این تو، واقعا خلاصه شدی توی این خمودگی، روزمرگی، خواب های کسالت آور، ترس های فشرده، پرخاشگری ها و ول چرخیدن ها؟ تو ته رنجت چی بوده محیا؟ تو متعلق به نسلی هستی که جوان هاش (خودتم همینجایی) برای هم انواع ترس رو مسیج میکنن و در اون نوشته ن که پنج مدل ترس بیشتر نداریم : ترس از مرگ، ترس از آینده، ترس از "پسورد یا یوزر نیم اشتباه است." ، ترس از هشتاد تا میس کال از مامان، و ترس از صدای "با نام و یادخدا داوطلبین گرامی دفترچه ها را از روی زمین بردارید و شروع کنید." همه ش همنیه؟ ما از اینا میترسیم؟ ما دلهره ی تنفگ دست گرفتن، ترس از اینکه ندونی عزیزات زنده ن یا مرده، در لحظه سر مرگ و زندگیت قمار کردن، فدا کردنِ خودت برای یه آرمان بزرگتر ما میدونیم اینا رو چجوری میشه تصور کرد اصلا؟ سزاست توی این هوای مسموم از گرتِ خوابی که همه جا ریخته شده چه بلایی سر خودمون بیاریم، از عجز و شرم؟

احساس میکنم در یک خامی عمیقی دست و پا میزنم. معنای زندگی من چیه؟ من برای چی حاضرم جونمو بدم؟
من چه رنجی رو دارم هر روز انتخاب میکنم؟ آیا ارزش رنجی که میکشم رو دارم؟

دلم میخواد تو زونِ امنم بشینم و دیگه پهلو بگیرم!
یه جا شبیه اتاق زیر شیروونی الانم. انقدر شلوغ اما خلوت و پر از امنیت. از شلوغی دانشگاه ها، رفت و آمد ها، مردم که همش دارن میدوون، واای، خدایا از این سرعت که اگه بهش نرسی انگار بازنده ای، خسته شدم. میخوام تا اونجایی که میتونم آروم برم. تامل کنم. مزه کنم. لمس کنم.
.

صبح؛
ناسزا و خودخوری های پدر دربیار، در راستای چراییِ تنبلی و کم خوندن کلیه. شرمساری از محبت های جدا بی‌دریغ مامان و بابا.
ظهر؛
گرما، کتابخونه، آب و الکترولیت.
سر جلسه؛
حس«زود باش تموم شو میخوام پاشم برم!»
بعد جلسه؛
دیدن اتفاقی پگاه و صحبت از مصائب ازدواجش و در ادامه، رسیدن دوباره من به اون حقایق نه چندان شیرین زندگی متاهلی که بیشتر منُ میبره سمت «بذار تو همین سنگر امن اتاقمون بمونیم.»
و بعد ؛
تلفنی حرف زدن با زهرا.
از همه چی. درک غیرقابل باوری که در همه ی موضوعا از هم داریم. نوع برخوردمون. کنش و واکنشمون. منُ یاد علامت یین و یانگ میندازه. هر دو ناقص، اما در وقت عمل، کامل کننده ی دایره ی تناقضات آفرینش. بهتر از این، چیزی ندارم که بگم برای مرد آینده ای که میخواد وارد زندگیم شه دلم میسوزه! چون یه رقیب بزرگ خواهد داشت و درواقع باید انقدر رابطه باهاش، به من حس تکامل بده که بتونه اول با این قله ی دوستیم، برابری کنه و تازه انقدری بره بالاتر که منُ قانع کنه باقی عمرمُ باهاش بگذرونم!
جمع حسات! ؛
خوبم ولی نه اونقدری که جیغ بزنم بگم «وااااای امتحانام تموم شد!» در حدی که بگم «یکی از گذاره های ذهنیم حذف شد. چقدرم خوب!»
برنامه اینه که تا میتونم برم کوه. یعنی دارم دیونه میشم واسه یه خستگیِ دیوونه وار!

.

دلم تغییر میخواد. یه تغییر بزرگ که بتونه از خاکستری که الانم، یه سیمرغ باوقار و زّرین درحال پرواز بیرون بکشه.
واسه همین میخوام بیام اینجا. میخوام اینجا برام شروع بشه با اولین قدم های دوباره‌م برای ساختن زندگی، شاد بودن، کاری کردن، حسرت نخوردن و لذّت بردن.
چند وقتی که مثل بیشتر آدمای دیگه، تو دنیای پیشرو، با راهبریِ غرایز و لذّات زندگی کردم، حقیقتا خموده‌م کرد. حالا میتونم بفهمم که چطور اونا واقعا از زندگی هیچی نمیفهمن. چطور نور برای راه یافتن در تاریکی، معنای هدایت پیدا میکنه. و هر آدمی چقدر میتونه احمق باشه که بخواد اینو از خودش دریغ کنه، اونم تنها با اراده ای سست برای «نه» گفتن به هرچی مرتبط با گمشدن در تاریکی، و پذیرفتن شیرینیِ روشنایی و هدایت شدن توسطِ اون.
زمین و زمانم که زیر و رو بشه، دیگر «من» نامی، در این گیتی به دنیا نخواهد اومد که بتونه از روزهای 23 سالگیش استفاده کنم، خوب و قشنگم استفاده کنه. پس معطّل چی ام؟

ما هیچ، الهی همه تو .

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مرجع مقالاتتخصصی ساخت و ساز فرش دیوان Jason بیت کوین camdynxx52bv log نکات تخصصي تعمير لوازم خانگي David WordPress and all Mixed Stuff وبلاگ دانستنی های مهندسی عمران و انجام پروژه دانشجویی عمران